دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

روزهای کودکی

شیطنت های من

  حالا دیگه واقعا مرد شدم!! کاملا با قدرت و اراده سر و گردنم رو می تونم بالا نگه دارم و وقتی به شکم روی زمین هستم می تونم با زور زدن خودم رو بکشونم جلو. حرف مممم رو تکرار می کنم و تا دلتون بخواد جیغ می کشم و سرو صدا راه می اندازم طوری که مامان و بابا حتی صدای تلویزیون رو هم نمی شنون. تازگیها وقتی تو ماشین می شینم در حالی که بیرون رو نگاه می کنم به فکر فرو می رم و با خودم آوازی رو زمزمه می کنم:  آآآآآ اوووووو ممممم آآآآاووووو ققققق از این چیزا...   خیلی شیطون شدم. خییللیی... وقتی مامان از دست ورج و وورجه های من خسته می شه و نمی ذارم کاراشو بکنه منو می ذاره تو روروئک. منم با این که دو سه هفته ای توش ننشسته بودم اما حال...
29 بهمن 1391

سرماخوردگی دسته جمعی

فکر کنید دانیال کوچولوی سرماخورده ای که مدام سرفه می کنه و هیچ دارویی نداره، بدتر اینکه مامان سرماخورده دانیال کوچولو که اون هم مدام عطسه می کنه و ضعف و تب و بدن درد داره، از این بدتر اینکه بابای سرماخورده دانیال کوچولو که اون هم به این دو نفر بیمار کمک چندانی نمی تونه بکنه، فکرش رو بکنید قضییه وقتی دردناک می شه که دانیال تازه یک هفته است که ختنه شده و مدام هم درد سرماخوردگی رو داره تحمل می کنه و هم درد ختنه رو و یکی باید مدام بهش برسه و مواظب باشه غلت نزنه... وااااااای دانیال، چه دنیای دردناکی... ...
24 بهمن 1391

این هم از ختنه

14 بهمن نوبت ختنه برام گذاشتن. به خاطر زردی طولانی مدتم تا این موقع ختنه کردنم به تعویق افتاده بود. بابا و مامان دنبال پزشکی بودن که با تجربه و خوب باشه تا اینکه بالاخره با کلی پرس و جو سر از مرکز طبی کودکان سر درآوردیم. خانم دکتری که فوق تخصص جراحی کودکان داشت منو ختنه کرد. خوب بودنش هم به خاطر این بود که از روش جراحی استفاده میکرد. من که سر در نمیارم اینطور میکن. اون روز منو بردن اتاق عمل و نمی دونم چیکارم کردن که خوابم برد. نیم ساعت بعد وقتی بیدار شدم دیدم تو اتاق ریکاوری هستم و مامان و بابا پیشم اومدن و منم که تازه مواد بیحسی اثرش تمام شده بود با قدرت هر چه تمام تر فریاد می زدم. نمیدونید چقدر درد داشت حتی چشمام رو باز نمی کردم که مامان ...
20 بهمن 1391

سالروز کشف من!!

سال پیش با وجود اینکه دانیال در این دنیا حضوری فعال داشت به طوری که هر روز بر تعداد سلولهای بدنش افزوده می شد اما هنوز از وجودش بی خبر بودم. تا اینکه 15 بهمن بالاخره فهمیدم که جمع دو نفره امون تبدیل به سه نفر میشه.  حالا که به یک سال پیش فکر می کنم باورم نمی شه یه پسر سالم و دوست داشتنی تمام زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده. با وجود تمام سختی هایی که سال پیش این موقع ها تحمل می کردم ولی خوشحالم که اون سختی ها تمام شده و الان دانیال با همه دردسرهایی که اقتضای بچه داری حکم می کنه پیش من و پدرشه...
20 بهمن 1391

پایان 4 ماهگی+ واکسن

ای بابا چیکار کنم خدایا از دست این آدم بزرگا. تا میام یه خورده جون بگیرم و ذوق کنم زودی می برن و برام واکسن می زنن. این دفعه کمتر از دو ماه پیش درد داشت اما تا همین الان که ساعت از یک نصف شب گذشته و من دارم زیر چشمی مامانم رو نگاه می کنم، بی قراری کردم. نمی دونم این زمستون که تازه داره به جاهای حساس اش می رسه کی تموم می شه که با مامان بابا برم بیرون و بگردم. تا میایم بریم بیرون یا هوا سرده یا هوا آلوده اس. مسافرت هم که فعلا بابایی نمی تونه بیاد. من دیگه 5 ماهه شدم. 5 ماهگی می دونید یعنی چی؟ من کلی دارم بزرگ می شم و مامان و بابا رو حسابی خسته می کنم چون جدیدا جیغ می کشم و دلم می خواد همش تو بغل یکی باشم آخه از بالا که دور و برم رو نگاه ...
2 بهمن 1391
1